یه خبرایی هست!
منظره فضاي سبز ضلع شمالي مسجد دانشگاه تهران بهقدري زيباست كه در تمام فصلها بهويژه بهار سعي ميكنم حتما تنگ غروب دقايقي رو محوش باشم. وقتي يك ساعت مونده به غروب آفتاب تمام اين محوطه تبديل به يك پرندهزار ميشه دلم گر ميگيره براي پرواز. اونوقت گاهي با نگاه به كتيبههاي حاشيه بيروني مسجد مخصوصا وقتي به «ما خلقت هذا باطلا» ميرسم توحيد دلم گل ميكنه.
هنوز اسم اون درختي كه در كنار اين محوطه زندگي ميكنه و هر سال موقع شكوفايي گلهاش كه ميرسه مثل يك چلچراغ بزرگ ميشه بلد نيستم. چه فرقي ميكنه، مهم اينه كه سرتا سر سال رو چشم براه شكوفايي اين شعلهها بر سر اين شاخهها ميمونم.گلهايي كه كمي مثل قاصدك ميمونند، اما به رنگ تيره هلو با عطر خنك شبيه به همون ميوه.
اين درخت هفتههاي آخر ارديبهشت و اول خرداد نور افشاني ميكنه و در طي اين دو هفته هرروز غروب منو به مهموني آيه نور ميبره.
يه چرخي دور حوض زدم و روي نيمكت مقابل حوض نشستم. قامت سترگ دانشكده فني از بالاي درختا سردرآورده بود و تكنولوژي رو به رخ طبيعت ميكشيد. اگرچه من هم دوستدار دانشكده فني و درساي اين تيپيام ولي از دست اين ساختمون كلافهام، چون زودتر از همه خورشيد رو از پرندههاي غروب من ميگيره!
از اون بالا جووني كه تيشرت قرمز شادابي پوشيده بود و شلوار راستهاي بهپا داشت و البته يه پاكت چيپس هم تو دستش بود ملچ و ملوچكنان نزديك ميشد. وقتي به من رسيد سلام و عليك گرمي كرديم. گفتم: دانشجوي چه رشتهاي هستي؟ گفت: فيزيك. خواستم سر حرفو بازكنم؛ گفتم: از اون چيپست به من تعارف نميكني؟ از خداخواسته فوري اومد جلو و با يه دنيا خوشحالي خم شدو پاكت چيپسش را كه حالا كمكم داشت پارهتر ميشد جلو آورد. يه خورده كه برداشتم خواستم سرمو بالا بيارم تا ازش تشكر كنم، چشمم افتاد به زنجير گردنش. عجب! از همون زنجيرايي بود كه توي جبهه گردنمون بود.
زنجيري كه از گلولههاي فلزي ريز و درشت بهم پيوسته تشكيل شده. به روم نياوردم. بعد از تشكر خوشمزگيم گل كرد. گفتم: ببين من يه سئوال دارم، بالاخره معلوم شد نور موج هست يا ذره، يا بقول شماها «فتون»؟ همونطور كه وايستاده بود گفت: والا حاجآقا هنوز هيچكدوم از اين دو فرضيه نه رد شده نه اثبات. يه خورده كه كلكل كرديم. گفتم: ببين راستي من يه سئوال ديگه دارم كه از همون سالهاي اول دبيرستان تا حالا جوابشو درست و حسابي نفهميدم. گفت: اختيار داريد حاجآقا! گفتم: نه ديگه، شايد بتوني كمكم كني.جدي ميگم! بپرسم؟ گفت: خواهش ميكنم. گفتم: مي خوام بدونم وقتي توي يه رسانا جريان الكتريسيته برقرار ميشه، چه اتفاقي ميافته؟ الكترونا از سطح نهايي هر اتم به اتم ديگه ميرن يا حركت موجيه؟ يعني يه تنه به هم ميزنن يا… ؟! اصلا زنجيرت رو بده تا توضيح بدم. مودبانه خم شد تا با كمك هم زنجيرشو در بياريم. كمكم يه پلاك جبهه از پشت يقه تيشرت قرمزش بيرون اومد. اول فكر كردم از اين پلاكهايي كه دعا يا اسم عزيزي روش حك شده، اما نه، پلاك جبهه بود.
وقتي پلاك رو تو دست گرفتم گفت: حاجآقا خيلي مواظب باشين. اين يادگاري عموي شهيدمه كه به من رسيده. سالهاي ساله كه نيگرش داشتم. حالا بياختيار اشك تو چشام حلقه زده. يا اون چيزي نميگه يامن هيچي نميشنوم. توي يه لحظه همه اون سالها از نظرم گذشت. با خودم گفتم: ما رو باش امثال ما نميتونيم يهماه يهانگشتر رو تو دستمون نيگر داريم، اونوقت اين جوون كه شايد وقت شهادت عموش هنوز بهدنيا نيومده بوده، امروز پلاكي رو كه حدود بيست سال از عمرش ميگذره رو سينش نيگر داشته. روي قلبش! روي جيگرش!
هنوز بهدنيا نيومده بوده، امروز پلاكي رو كه حدود بيست سال از عمرش ميگذره رو سينش نيگر داشته. روي قلبش! روي جيگرش!
يه خبرايي هست! اونايي كه شامهشون كار ميكنه ميگن هنوز بويي از نسيمهاي بهشت كه گاهي هم پيدرپي و توهمتوهماند از دوكوهستون ملكوت و شلمچهزار لاهوت به جانهاي عاشق ميرسه.
توي نسل جديد كم نيستن آدمايي كه نهتنها عاشق شهيدا هستن، بلكه شهدا هم به اونا غبطه ميخورند. حتما يه خبراي ديگهاي سواي اين همه فساد و تباهي و… هست.
قديما گاهي فصل تا فصل يه يادواره شهدا برگزار نميشد، اما حالا روزبهروز از همهجا، از شهرستونها و روستاها براي دعوت سراغ امثال ما ميآن. بيپرده ميگم و تو هم اين درد دلمو خودستايي تلقي نكن كه اين تلقي دردآور منو از نوشتن بازميداره. بيپرده ميگم انگار شهدا به ديدار اين جوونا ميآن.
بخدا احساس ميكنم گاهي اوقات اين جوونا شهدا رو به محفل ما ميكشونن. توي اين آشفته بازار، كالاي اين جوونا يوسف دلشونه، كه با كوهي از طلا و جواهر قابل مقايسه نيست.
نوجووناي شهرستونا و روستاها حالا دنبال شناسايي عكسهايي هستن كه بر سر مزار شهدا بهشون لبخند ميزنن. عكسهايي كه حالا همسن و سالشونشدن.
يه رستاخيز! يه قيامت! مگر نه اينكه قيامت يعني بپاخاستن و حركت بسوي بهترين مقصد.
يه خبرايي هست! كه فطرت پاك اين نسل، اونارو به جستجو واداشته.
بزرگي ميگفت: جوونا كه دنبال حضرت هستن، به پيرا بايد سفارش كرد!
يه خبرايي هست كه تو و امثال تو روزبهروز براي تبليغ و ترويج حال و هواي شهدا مصممتر ميشين.
يه خبرايي هست كه وقتي جوونايي كه بيست سال از خودم كوچيكترن رو ميبينم احساس ميكنم بيشتر از من و امثال من تو جبههها بودن. جذبه شهدا داره روزبهروز بيشتر ميشه.
در راهند نويسندههاي جووني كه حساسيتهاي خاص خودشون، سئوالهاي تر و تازهشون، بابهاي بكري رو در ادبيات دفاع مقدس باز خواهند كرد.
قبول كن كه يه خبرايي هست!
دوهفته نامه دانشجویی « خط »